کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

ایران-16آذر ومحله دوستی ها


مینا انتظاری
مطلبی از مینا انتطاری هوادار مقاومت زندانی سیاسی دهه 1360 که درسال67 آزاد شده است شانزده آذر و «روز دانشجو» سالیان سال است که با حسرت و دلتنگی، چهره ها و نام های خاصی را برایم تداعی میکند... چندین شخصیت زبده و دانشجوی روشنفکر و آزادیخواه که البته حالا دیگر زنده نیستند ولی نام و یاد و راهشان برای بسیاری همچون من، همواره زنده و پاینده است. عزیزانی که اتفاقآ پاتوق و محل اصلی دیدارشان هم معمولآ در ساختمانی بود در خیابانی به همین نام: خیابان ۱۶ آذر!
بعد از بهمن ۵۷ این ساختمان که در خیابان ۱۶ آذر در ضلع غربی جنب دانشگاه بزرگ تهران قرار داشت، مرکز اصلی و رسمی انجمن دانشجویان حامی مجاهدین در آن دانشگاه بود. ساختمانی که خیلی زود تبدیل به یکی از مراکز آموزشی نسل ما شد، هرچند که عمرش به کوتاهی عمر خیلی از بچه های همان نسل بود و مثل بقیه دستاوردهای آن انقلاب، بطور دربست مصادره و ملاخور شد.
از آنجایی که بعد از سالها محدودیت و سانسور سیاسی، حالا دانشگاه تهران و اطراف آن به مرکز اصلی فروش و پخش کتابها و نشریات متنوع سیاسی و اجتماعی و فعالیتهای مختلف فرهنگی بدل شده بود، من هم که در سال تحصیلی ۵۸-۵۹ دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم، هفته ای دو سه روز با کوله پشتی مدرسه و با شوق و ذوق بسیار از شرق تهران راهی آنجا میشدم و با خرید جدیدترین کتابها و نشریات و نوارها... به خانه برمیگشتم.





انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه تهران که در آن ایام شامل تعدادی از اعضا و کادرهای برجسته مجاهدین نیز بود، یکی از افراد شاخص اش «علیرضا خرّم هنرنما» بود. او که آن موقع دانشجوی سال آخر رشته دندانپزشکی بود با توجه به آشنایی خانوادگی و شناخت قبلی که بواسطه هم محلی بودن از من داشت، مرا جهت همکاری تشکیلاتی مستقیمآ به نهاد دانش آموزی انجمن دانشگاه معرفی و وصل کرد و البته همین موضوع در جمع آن بچه های صمیمی احترام خاصی برایم بهمراه داشت چون معرفم علیرضا بود!

در همین ارتباطات تشکیلاتی، هر بار که به آن انجمن و دانشگاه پا می گذاشتم با آگاهی و تجربه جدیدی به خانه باز می گشتم. به سفارش علیرضا برنامه تئاترهای جدیدی که در سالن دانشگاه و یا دانشکده های اطراف آن توسط دانشجویان مترقی اجرا میشد را حتمآ می رفتم. از این طریق با زنده یاد «قاسم سیفان» بازیگر و کارگردان مجاهد آشنا شدم که چند تئاتر مترقی را اجرا و کارگردانی کرده بود...
البته قبلا او را در محوطه انجمن دانشگاه در حال آماده کردن و خطاطی پلاکاردهای بزرگ برای یک گردهمایی دیده بودم که با چه خط زیبایی بر روی پارچه ها و شابلون ها می نوشت... قاسم دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران و یک هنرمند مبارز و از زندانیان سیاسی رژیم گذشته بود.


تابستان همان سال ۱۳۵۸ برادرم محسن که در آمریکا دانشجوی مهندسی مکانیک بود
برای تعطیلات دانشگاهی به تهران آمد... مدت کوتاهی بعد به توصیه دو دوست بسیار صمیمی و هم محلی مان "سعید و ساسان سعید پور" که از آشنایان خانوادگی هم بودیم محسن با همین انجمن مرکزی دانشگاه شروع به همکاری کرد که البته من در ابتدا اطلاعی نداشتم.
تا اینکه یکروز علیرضا با خنده گفت: داداشت را هم با کمک سعید بکار گرفتیم! پرسیدم به چه کاری؟ جواب داد: بخش امور خارجه! چون زبان انگلیسی خیلی خوبی داره در قسمت ترجمه به ما کمک می کنه. پرسیدم از کجا فهمیدی محسن برادر منه؟ با خنده گفت هم نام فامیلیش رو که گفت و هم مهربونی و صمیمیتش را که دیدم دیگر شک نکردم.
البته محسن قبلش هم عضو کنفدراسیون دانشجویان در آمریکا و دانشجوی سیاسی 

فعالی بود که طبعآ در مدت اقامتش در تهران نیز بیکار نمی نشست.
در آن ایام من با اینکه دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم و طبعآ برای امتحانات نهایی و کنکور آماده می شدم، به توصیه علیرضا خرّم همراه با یکی دو نفر از یاران دبستانی ام در کلاسهای ایدئولوژیک «تبیین جهان» که توسط مسعود در روزهای جمعه در دانشگاه صنعتی شریف در غرب تهران آموزش داده می شد شرکت میکردم. علیرضا برای تشویق ما و استفاده بهتر از وقت، پیشنهاد میکرد که کتاب درسی تان را نیز همراهتان بیاورید تا در مسیر طولانی شرق تا غرب تهران و فاصله زمانی قبل از شروع برنامه بتوانید اشکالات درسی تان را هم با کمک بچه های دانشجو رفع کنید.

با «محسن نیکنامی» نیز که از دانشجویان سال آخر رشته حقوق دانشگاه تهران و البته از افراد برجسته انجمن بود از طریق علیرضا آشنا شدم. او از فعالین ارشد جنبش دانشجویی و انسانی متواضع و خونگرم و خوش برخورد بود. محسن اهل گلپایگان و از چهره های شاخص جمع مجاهدین آن شهر بود.



..... مطلب در سایت اصلی ادامه دارد
...راستش سال ۶۷ در مدت خیلی کوتاه بعد از خروج از زندان و قبل از فرار از جهنم خمینی، در همان چند روزی که در خانه مسکونی خودمان در آن «محله دوستی ها» بسر بردم، با اینکه در دریای محبت عزیزان خانواده و دوستان و آشنایان و همسایگان... غوطه میخوردم، ولی هیچ چیز برایم جای خالی برادران و خواهران و رفیقان فقید آن «محله» و «دوستی های» سابق را پر نمیکرد... آنجا دیگر جای ماندن نبود.
در و دیوارهای کوچه و محله همان بود که هفت سال قبلش هم بود، حتی آسمان و خورشید و مهتاب هم همان بود... ولی یاران و عزیزان من و گلهای سرسبد نسل ما دیگر آنجا نبودند. آنها، همه آنها، یا کشته در میدان بودند، یا در بند و زندان اسیر بودند و یا به غربت و تبعید رفته بودند... برای من اما فقط یک چیز هنوز زنده و پابرجا بود: امید به آینده و عشق به آزادی!
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
....
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

آذر ۱۳۹۴




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر